قحظی

ساخت وبلاگ

باری بود باری نبود غیر از خدا غم خواری نبود . در زمان های قدیم پیر مرد و پیر زنی در روستا زندگی میکردند . پیر مرد  آسیاب بان بود . مدتی بود در شهر قحطی آمده بود و آسیاب بان هم گندم گیرش نمی آمد و به نان شب محتاج شده بود و شروع به کار های دیگر کرده بود مانند کارگری ، باربری و دیگر کارهای سخت . بلکه بتواند خرج خود و زن و زندگی اش را در بیاورد . بعد از چند وقت پیر مرد توان کار کردن را نداشت و درآمدش هم مثل سابق نبود . شبی بعد از نمازمغرب به درگاه خدای خویش به دعا و گریه افتاد . به قدری گریه و دعا کرد که چشمانش سنگین شد و همان جا به خواب رفت . در خواب مردی زیبا رو و خوش هیکل را دید مرد از او پرسید : ای مردی که تمام شب را به دعا و نماز ایستادی بگو مشکلت چیست ؟ پیر مرد به او گفت که در شهر قحطی آمده و من هم گندم گیرم نمی آید که آسیاب کنم و توان کارهای دیگر راهم ندارم . مرد زیبا رو به او گفت : فردا به آسیاب برو و آسیاب را راه بنداز که گندم هم گیرت می آید فقط یادت باشد که قبل از ورود به آسیاب هفت  بار بگویی الحمدالله رب العالمین .

مرد صبح از خواب بیدار شد . به سوی آسیاب راه افتاد ، وقتی وارد آسیاب شد یادش رفت ذکر را بگوید . وقتی وارد شد دید همه چیز مثل قبل است . ناگهان یاد حرف آن مرد افتاد و ناامید به خانه برگشت . آن شب هم به دعا و ستایش ایستاد و شب در خواب دوباره آن مرد را دید . آن مرد به او گفت : مگر من به تو نگفته قبل ورود ذکر بگو ، حال علاوه بر اینکه ذکر را گفتی یک چهارم آردت را هم نان ببز و به فقیروفقرا بده . مرد صبح دوباره نا امیدانه به سوی آسیاب راه افتاد قبل از این که وارد آسیاب بشود ذکر را گفت و هنگامی که در آسیاب را باز کرد دید که در خزانه آسیاب کوهی از کیسه های گندم انباشته شده است ، اشک شوق در چشمانش جمع شد و خدا را شکر کرد . اسیاب را راه انداخت پایان روز پس از تعطیل کردن آسیاب یک چهارم نان را همراه خود برداشت و به زنش داد و به او گفت : اینها را نان بپز و بیا تا باهم برای فقرا نان ببریم .پیر زن که تعجب کرده از پیر مرد پرسید این آرد ها از کجا ؟ مرد گفت زن نانت را بپز که معجزه پیش آمده . فردا با خودم میبرمت تا خودت با چشمانت ببینی که بالاخره دعا و ستیایش های من هم جواب داد شب پیر مرد همراه زنش نان ها را پشت درب خانه ها میگذاشتند و درب میکوبیدند . صبح پیر زن همراه پیر مرد به آسیاب رفت و کیسه های گندم را دید و پیرمرد هم ماجرا را برای او تعریف کرد . پیر مرد تا زمانی که قحطی به پایان رسید ، گندمش فراهم بود و پس از آن گندم را از کشاورزان میخرید و خدا را به خاطر لطف بزرگش شکر میکرد و بعد از قحطی کار نیکش را ادامه داد و هر شب برای فقیران نان میبرد و تا آخر عمر همراه زنش به خوبی و خوشی زندگی کردند و به مراد خود رسیدند انشاالله که شما هم به مراد دل خود برسید .

بالا رفتیم آرد بود پایین اومدیم خمیر بود قصه ما همین بود .

باری بود باری نبود غیر از خدا غم خواری نبود . در زمان های قدیم پیر مرد و پیر زنی در روستا زندگی میکردند . پیر مرد  آسیاب بان بود . مدتی بود در شهر قحطی آمده بود و آسیاب بان هم گندم گیرش نمی آمد و به نان شب محتاج شده بود و شروع به کار های دیگر کرده بود مانند کارگری ، باربری و دیگر کارهای سخت . بلکه بتواند خرج خود و زن و زندگی اش را در بیاورد . بعد از چند وقت پیر مرد توان کار کردن را نداشت و درآمدش هم مثل سابق نبود . شبی بعد از نمازمغرب به درگاه خدای خویش به دعا و گریه افتاد . به قدری گریه و دعا کرد که چشمانش سنگین شد و همان جا به خواب رفت . در خواب مردی زیبا رو و خوش هیکل را دید مرد از او پرسید : ای مردی که تمام شب را به دعا و نماز ایستادی بگو مشکلت چیست ؟ پیر مرد به او گفت که در شهر قحطی آمده و من هم گندم گیرم نمی آید که آسیاب کنم و توان کارهای دیگر راهم ندارم . مرد زیبا رو به او گفت : فردا به آسیاب برو و آسیاب را راه بنداز که گندم هم گیرت می آید فقط یادت باشد که قبل از ورود به آسیاب هفت  بار بگویی الحمدالله رب العالمین .

مرد صبح از خواب بیدار شد . به سوی آسیاب راه افتاد ، وقتی وارد آسیاب شد یادش رفت ذکر را بگوید . وقتی وارد شد دید همه چیز مثل قبل است . ناگهان یاد حرف آن مرد افتاد و ناامید به خانه برگشت . آن شب هم به دعا و ستایش ایستاد و شب در خواب دوباره آن مرد را دید . آن مرد به او گفت : مگر من به تو نگفته قبل ورود ذکر بگو ، حال علاوه بر اینکه ذکر را گفتی یک چهارم آردت را هم نان ببز و به فقیروفقرا بده . مرد صبح دوباره نا امیدانه به سوی آسیاب راه افتاد قبل از این که وارد آسیاب بشود ذکر را گفت و هنگامی که در آسیاب را باز کرد دید که در خزانه آسیاب کوهی از کیسه های گندم انباشته شده است ، اشک شوق در چشمانش جمع شد و خدا را شکر کرد . اسیاب را راه انداخت پایان روز پس از تعطیل کردن آسیاب یک چهارم نان را همراه خود برداشت و به زنش داد و به او گفت : اینها را نان بپز و بیا تا باهم برای فقرا نان ببریم .پیر زن که تعجب کرده از پیر مرد پرسید این آرد ها از کجا ؟ مرد گفت زن نانت را بپز که معجزه پیش آمده . فردا با خودم میبرمت تا خودت با چشمانت ببینی که بالاخره دعا و ستیایش های من هم جواب داد شب پیر مرد همراه زنش نان ها را پشت درب خانه ها میگذاشتند و درب میکوبیدند . صبح پیر زن همراه پیر مرد به آسیاب رفت و کیسه های گندم را دید و پیرمرد هم ماجرا را برای او تعریف کرد . پیر مرد تا زمانی که قحطی به پایان رسید ، گندمش فراهم بود و پس از آن گندم را از کشاورزان میخرید و خدا را به خاطر لطف بزرگش شکر میکرد و بعد از قحطی کار نیکش را ادامه داد و هر شب برای فقیران نان میبرد و تا آخر عمر همراه زنش به خوبی و خوشی زندگی کردند و به مراد خود رسیدند انشاالله که شما هم به مراد دل خود برسید .

بالا رفتیم آرد بود پایین اومدیم خمیر بود قصه ما همین بود .

گفتار افلاطون...
ما را در سایت گفتار افلاطون دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : storytime بازدید : 106 تاريخ : چهارشنبه 27 فروردين 1399 ساعت: 19:34